ديگر وقت ندارد براي شهدا بخواند
ديگر وقت ندارد براي شهدا بخواند
ديگر وقت ندارد براي شهدا بخواند
نویسنده : حميد داودآبادي
چند ماهي ميشد که داوطلبانه به خدمت رفته بود؛ از بس كه عاشق خدمت به انقلاب و مملکتش بود. چه آن روزهايي که تا شب، توي کوچه و خيابانهاي «تهران نو» براي به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي ميدويد و تلاش ميکرد، چه آن شبهايي که تا صبح، توي سنگرها و محلههاي شهر، نگهباني ميداد تا ساواکيها و ضد انقلابها مزاحم مردم نشوند و به کشور و انقلاب نوپاي اسلامي ضربه نزنند، چه آن روزها توي جبهه.
داوطلب بود. هميشه سينهاش سپر بود. وقتي مادرش، نيمههاي شب، کوکو يا کتلتي لاي نان ميگذاشت تا با همرزماش در سنگر بخورند، ميگفت: «مصطفي جان! خودت ميداني که اين ساواکيها و شاهپرستها چهقدر وحشي هستند. خيلي مواظب خودت باش. دو سه شب است كه نخوابيدهاي، بيا استراحت کن. بچهمحلها هستند و جاي تو را در سنگر پر ميکنند.»
فاصلة ابروهاي پر و مشکي به هم پيوستهاش کم ميشد، اخم ميکرد و با دلخوري گفت: «آخه مامان جان! چرا اينقدر مرا لوس ميکنيد؟ خودتان که بهتر ميدانيد. ما اين انقلاب را مفت به دست نياوردهايم که حالا برويم، راحت توي جاي گرم و نرم بخوابيم و به امان خدا رهايش كنيم. اگر ما نتوانيم از آن مواظبت کنيم، خدا هم ما را رها ميکند، آن وقت...»
چهرة مضطرب و اشکآلود مادر را ميبوسيد و در حاليکه به طرف سر کوچه ميدويد، فرياد ميزد: «باشد مامان جان! به روي چشم. مواظب خودم هستم. اصلاً جاهاي خطرناک نميروم.»
ولي مادر همه چيز را ميدانست.
«سعيد حشمتي» هم جوان بود و نوزده سال بيشتر نداشت. سرباز بود، نه از آنهايي که آنقدر فرار کردند تا دژبان بيايد دم خانه و با دستبند ببردشان خدمت. نه! تقسيم كه شدند، حالش گرفته شد. افتاده بود تهران و بايد توي وزارت دفاع در دفتر وزير خدمت ميکرد. او نيامده بود كه سربازياش را در جاي امن خدمت كند. او ميخواست برود. ماندني نبود و بالاخره رفت. با مصطفي رفت؛ هر دو داوطلبانه.
دو بچهمحل، همراه بقية نيروها، به سنگرهاي اطراف رودخانة «کرخه کور» در جنوب کشور رفتند. آنجا كه رفتند، غيرتي شدند که چرا دشمن بايد تا اينجا پيشروي كند؟ چرا بايد بتواند اين همه از خاک سرزمين ما را اشغال کند؟
شبها تا صبح، خواب به چشمشان نميآمد و مواظب بودند که دشمن از اين جلوتر نيايد. چشمانش را ريز ميکرد، دندانهايش را به هم ميفشرد و در حاليکه زير لب ذکر ميگفت، منتظر بود تا يکي از عراقيها جرأت کند و بخواهد يك قدم جلو بگذارد.
مصطفي، بچه محلهاي ديگري هم داشت؛ همسن و سال خودش. ولي مصطفي ميخواست که با آنها تفاوت داشته باشد. آنها پيش پدر و مادرشان ماندند تا برايشان اتفاقي نيفتد. آنها در روزهاي انقلاب هم بودند، ولي فقط در حد شعار دادن.
حالا ديگر وقت شعار و راهپيمايي تمام شده بود و به قول شهيد «چمران»، هنگامي که شيپور جنگ نواخته ميشود، شناختن «مرد» از «نامرد» آسان ميشود.
مصطفي هم صداي شيپور جنگ را شنيده بود و آمده بود وسط.
سيزده روز بعد، در اتاقي از بيمارستان «خانواده»، مصطفي که سراغ سعيد را ميگرفت، بدون اينکه ديدگان هراسان و باراني مادر و مهر و محبت پدر چشم انتظار را ببيند، ديده فرو بست و رفت به آنجا که عاشقش بود.
«مصطفي حسيني»، كسي که محل خدمت امن و راحت شهر را به اهلش واگذاشت و جنگ و دفاع از شرف و ناموس دين و مملکت را برگزيد، الآن، سي سال است كه در خانهاي كوچك در بهشت زهرا(س) آرام گرفته است و فقط مادر، پدر، خواهران و برادرش به زيارت مزارش ميروند.
مادر هنوز هم ميرود تا بلکه يك بار ديگر چشمان زيبا و ابروان پر و مشکي پسرش را ببيند و موهاي قشنگش را شانه کند.
«فرهاد» خودش را ملتي ميدانست؛ آنقدر که امثال مصطفي را «کوچولو» خطاب ميکرد و ريزتر از آن ميدانست که در کميتة محل و مسجد، به دستش تفنگ قدبلند «ژ 3» بدهد. او و امثال او را که ميديد، نيشخندي ميزد و ميگفت: «کوچولو! صبحانهات را خوردي؟ نچايي بابا!»
حق هم داشت. هم سنش بيشتر بود، هم هيکلش درشتتر. درست دوتاي مصطفي هيکل داشت، ولي غيرت...
جنگ که شد، فرهاد جيم شد، غيب شد. کجا؟ خب معلوم است. جايي که نتوانند يقهاش را بگيرند و بگويند: «آهاي! تويي که نعرهات گوش فلک را کر کرده بود و همه را بچهننه و خودت را بزرگ مسجد و محل ميدانستي، پس چه شد؟ کم آوردي؟ گندهگوي محل!»
رفت «دماوند»؛ «دشتمزار»؛ «چشمه اعلا» و... خلاصه هرجا که يکي دو متر هم كه شده، از آتش جنگ و نگاه پرسشگر مردم دور باشد، ولي...
«بهزاد» به دادش رسيد. رفت سراغش و سر بساط، يقهاش را گرفت. دمي که به دود زد، بهش پيشنهاد داد که برگردد به محل. گفت که ميتوانند با هم گروه خوبي تشكيل دهند. هرچه باشد، هر روز توي محل، شهيد ميآورند و فرهاد هم بدصدايي ندارد. اگر تا ديروز «بابا کرم» ميخواند، امروز ميتواند براي شهدا بخواند؛ و خواند.
از آن روز تا آخر جنگ، بهزاد و فرهاد شدند دو زوج جدانشدني. بهزاد دم ميداد و فرهاد نوحه سر ميداد: «مصطفي... مصطفي.../ چرا نگويي سخني/ دل مرا ميشکني/ عزيز مادر... عزيز مادر...»
بهزاد توانست از بنياد شهيد، بابت زحمتي که براي تشييع بدن پاره پارة فرزندان مردم ميکشيدند، آنقدري نقد کند که زندگي هر دويشان را بسازد؛ و ساخت.
فرهاد از تمام شدن جنگ خيلي ناراحت شد؛ آنقدر كه نزديک بود دق کند؛ چون ديگر نانش آجر شده بود.
الآن که چند سالي است استخوانهاي بچهمحلها را براي پدر و مادرهاي پير و خسته ميآورند، فرهاد ديگر برايشان نميخواند؛ چون سرش خيلي شلوغ شده است. فقط هيئتهاي بالا بالا ميرود و روضة اباعبدالله(ع) ميخواند.
منبع: ماهنامه امتدادشماره 56
داوطلب بود. هميشه سينهاش سپر بود. وقتي مادرش، نيمههاي شب، کوکو يا کتلتي لاي نان ميگذاشت تا با همرزماش در سنگر بخورند، ميگفت: «مصطفي جان! خودت ميداني که اين ساواکيها و شاهپرستها چهقدر وحشي هستند. خيلي مواظب خودت باش. دو سه شب است كه نخوابيدهاي، بيا استراحت کن. بچهمحلها هستند و جاي تو را در سنگر پر ميکنند.»
فاصلة ابروهاي پر و مشکي به هم پيوستهاش کم ميشد، اخم ميکرد و با دلخوري گفت: «آخه مامان جان! چرا اينقدر مرا لوس ميکنيد؟ خودتان که بهتر ميدانيد. ما اين انقلاب را مفت به دست نياوردهايم که حالا برويم، راحت توي جاي گرم و نرم بخوابيم و به امان خدا رهايش كنيم. اگر ما نتوانيم از آن مواظبت کنيم، خدا هم ما را رها ميکند، آن وقت...»
چهرة مضطرب و اشکآلود مادر را ميبوسيد و در حاليکه به طرف سر کوچه ميدويد، فرياد ميزد: «باشد مامان جان! به روي چشم. مواظب خودم هستم. اصلاً جاهاي خطرناک نميروم.»
ولي مادر همه چيز را ميدانست.
«سعيد حشمتي» هم جوان بود و نوزده سال بيشتر نداشت. سرباز بود، نه از آنهايي که آنقدر فرار کردند تا دژبان بيايد دم خانه و با دستبند ببردشان خدمت. نه! تقسيم كه شدند، حالش گرفته شد. افتاده بود تهران و بايد توي وزارت دفاع در دفتر وزير خدمت ميکرد. او نيامده بود كه سربازياش را در جاي امن خدمت كند. او ميخواست برود. ماندني نبود و بالاخره رفت. با مصطفي رفت؛ هر دو داوطلبانه.
دو بچهمحل، همراه بقية نيروها، به سنگرهاي اطراف رودخانة «کرخه کور» در جنوب کشور رفتند. آنجا كه رفتند، غيرتي شدند که چرا دشمن بايد تا اينجا پيشروي كند؟ چرا بايد بتواند اين همه از خاک سرزمين ما را اشغال کند؟
شبها تا صبح، خواب به چشمشان نميآمد و مواظب بودند که دشمن از اين جلوتر نيايد. چشمانش را ريز ميکرد، دندانهايش را به هم ميفشرد و در حاليکه زير لب ذکر ميگفت، منتظر بود تا يکي از عراقيها جرأت کند و بخواهد يك قدم جلو بگذارد.
مصطفي، بچه محلهاي ديگري هم داشت؛ همسن و سال خودش. ولي مصطفي ميخواست که با آنها تفاوت داشته باشد. آنها پيش پدر و مادرشان ماندند تا برايشان اتفاقي نيفتد. آنها در روزهاي انقلاب هم بودند، ولي فقط در حد شعار دادن.
حالا ديگر وقت شعار و راهپيمايي تمام شده بود و به قول شهيد «چمران»، هنگامي که شيپور جنگ نواخته ميشود، شناختن «مرد» از «نامرد» آسان ميشود.
مصطفي هم صداي شيپور جنگ را شنيده بود و آمده بود وسط.
چهارشنبه، 30 مهر، آسمان باراني و هوا نيمه سرد بود. مصطفي و سعيد، با دو سه تا از دوستانشان داخل سنگر نشسته بودند که صداي انفجاري قوي، نالة مصطفي را بلند كرد و سعيد را به زمين انداخت. بچهها که رسيدند، سعيد پريده بود و مصطفي، بالبال ميزد.
آن روز، کرخه کور، غرق نور شد. شايد به همين خاطر بود که رزمندهها، کرخه نور صدايش ميکردند.سيزده روز بعد، در اتاقي از بيمارستان «خانواده»، مصطفي که سراغ سعيد را ميگرفت، بدون اينکه ديدگان هراسان و باراني مادر و مهر و محبت پدر چشم انتظار را ببيند، ديده فرو بست و رفت به آنجا که عاشقش بود.
«مصطفي حسيني»، كسي که محل خدمت امن و راحت شهر را به اهلش واگذاشت و جنگ و دفاع از شرف و ناموس دين و مملکت را برگزيد، الآن، سي سال است كه در خانهاي كوچك در بهشت زهرا(س) آرام گرفته است و فقط مادر، پدر، خواهران و برادرش به زيارت مزارش ميروند.
مادر هنوز هم ميرود تا بلکه يك بار ديگر چشمان زيبا و ابروان پر و مشکي پسرش را ببيند و موهاي قشنگش را شانه کند.
«فرهاد» خودش را ملتي ميدانست؛ آنقدر که امثال مصطفي را «کوچولو» خطاب ميکرد و ريزتر از آن ميدانست که در کميتة محل و مسجد، به دستش تفنگ قدبلند «ژ 3» بدهد. او و امثال او را که ميديد، نيشخندي ميزد و ميگفت: «کوچولو! صبحانهات را خوردي؟ نچايي بابا!»
حق هم داشت. هم سنش بيشتر بود، هم هيکلش درشتتر. درست دوتاي مصطفي هيکل داشت، ولي غيرت...
جنگ که شد، فرهاد جيم شد، غيب شد. کجا؟ خب معلوم است. جايي که نتوانند يقهاش را بگيرند و بگويند: «آهاي! تويي که نعرهات گوش فلک را کر کرده بود و همه را بچهننه و خودت را بزرگ مسجد و محل ميدانستي، پس چه شد؟ کم آوردي؟ گندهگوي محل!»
رفت «دماوند»؛ «دشتمزار»؛ «چشمه اعلا» و... خلاصه هرجا که يکي دو متر هم كه شده، از آتش جنگ و نگاه پرسشگر مردم دور باشد، ولي...
«بهزاد» به دادش رسيد. رفت سراغش و سر بساط، يقهاش را گرفت. دمي که به دود زد، بهش پيشنهاد داد که برگردد به محل. گفت که ميتوانند با هم گروه خوبي تشكيل دهند. هرچه باشد، هر روز توي محل، شهيد ميآورند و فرهاد هم بدصدايي ندارد. اگر تا ديروز «بابا کرم» ميخواند، امروز ميتواند براي شهدا بخواند؛ و خواند.
از آن روز تا آخر جنگ، بهزاد و فرهاد شدند دو زوج جدانشدني. بهزاد دم ميداد و فرهاد نوحه سر ميداد: «مصطفي... مصطفي.../ چرا نگويي سخني/ دل مرا ميشکني/ عزيز مادر... عزيز مادر...»
بهزاد توانست از بنياد شهيد، بابت زحمتي که براي تشييع بدن پاره پارة فرزندان مردم ميکشيدند، آنقدري نقد کند که زندگي هر دويشان را بسازد؛ و ساخت.
فرهاد از تمام شدن جنگ خيلي ناراحت شد؛ آنقدر كه نزديک بود دق کند؛ چون ديگر نانش آجر شده بود.
الآن که چند سالي است استخوانهاي بچهمحلها را براي پدر و مادرهاي پير و خسته ميآورند، فرهاد ديگر برايشان نميخواند؛ چون سرش خيلي شلوغ شده است. فقط هيئتهاي بالا بالا ميرود و روضة اباعبدالله(ع) ميخواند.
منبع: ماهنامه امتدادشماره 56
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}